آیا با زنان مسن تری دوست هستید؟

زن مسن

زن مسن

خانم موری که در تریلر کنار ما زندگی می‌کرد، اولین زن مسن‌تری بود که با او دوست شدم.

حتی هوای داخل خانه اش هم زرد بود. من هنوز می توانم او را در تاریکی کهنه تصور کنم، خمیده مانند گیاهی که به سمت ریشه هایش خم شده است. یک پتو زانوهایش را می پوشاند. یک مخزن اکسیژن در کنار او خس خس می کند. سیگاری بین انگشتانش می درخشد.

برای خود پنج ساله ام، خانم موری به اندازه زمین پیر به نظر می رسید. باورش سخت بود که ما هم مثل هم باشیم.

من و برادرم زمان زیادی را در آشپزخانه کم نور او سپری کردیم تا مادرمان از یک کار موقت به خانه برگردد. من گرمای خاصی را بین ما به یاد نمی آورم، اما یادم می آید که هر وقت در خانه اش را می زدیم، او همیشه در را باز می کرد.

سعی کردیم جبران این محبت را به او بدهیم. مامان ما را دزدکی برد تا با کاغذ دیواری تازه و پرده های دست دوز تزئین کنیم. ما طی دهه‌ها نیکوتین لایه‌بندی شده در هر سطح را تمیز کردیم و تمیز کردیم. یادم می‌آید با تعجب متوجه شدم که زیر آن، برخی از چیزهای خانم موری زرد نبودند.


از طرف دیگر نل نرم و مهربان بود. جای او بوی شیرینی قند و صابون دستی با بوی گل رز می داد. گنج ها در هر گوشه ای جمع شده بودند: کلاف های نخ، جعبه های مهره های قدیمی، عروسک های قلاب بافی با سرهای پلاستیکی شیک.

رمان‌های عاشقانه‌ای هم پشت اجاق هیزمی در لانه‌اش انباشته شده بود – از نوع ارزان‌فروشی‌های مواد غذایی، با مردانی با سینه برهنه و زنانی که روی جلد آن‌ها حنایی می‌کردند.

تابستان 10 ساله‌ام را با پراکندگی روی فرش سپری کردم و تک تک آن رمان‌های عاشقانه را با وحشت و لذت فراوان می‌بلعدم.

چه کسی می دانست که می توان چنین کلمات نامفهومی را به هم چسباند؟ یک مکاشفه حتی امروز، بوی صابون با عطر گل رز قدرت ارسال عبارت “عضو داغ و تپنده اش بیرون آمد” با حالت هیستریک در سرم حلقه زد.


در هر مرحله از زندگی من یک زن مسن تر وجود داشته است. آنها بهترین دوستان را پیدا کرده اند. آنها همان جایی بوده اند که شما الان هستید و می توانند حدس بزنند که بعد به کجا می روید.

مال من کارهایی را دیده و انجام داده است که هرگز نتوانستم انجام دهم:

یکی دکتری گرفت. در فیزیک و با یک فیزیکدان دیگر ازدواج کرد تا کسی باهوش داشته باشد که با او صحبت کند.

یکی به لندن سفر کرد، مست شد و در حالی که پایش در کاسه توالت گیر کرده بود، به حمام عمومی رفت. «می‌خواستم خودم را برای آدم‌های خوبی که من را بیرون کردند توضیح دهم، اما توضیحی نداشتم. هنوز هم نکن.»

جدیدترین دوست من اغلب برای شکایت از زنان بیوه در باشگاه دوچرخه سواری اش که او را برای قرار ملاقات اذیت می کنند، سر می زند. او می‌گوید: «همه آنها خیلی کند هستند،» و من آنقدر پیر هستم که نمی‌توانم برای یک مرد استراحت کنم.


اما این لیدیا است که اخیراً گم شده‌ام.

لیدیا اولین دوست من در هلند بود. او با یک کیسه اسباب بازی در خانه ما حاضر شد تا خودش را معرفی کند. او ابتدا به زبان هلندی، سپس ایتالیایی و سپس به زبان فرانسوی امتحان کرد. در حالی که گیجی در صورتم موج می زد، خندید: «انگلیسی؟ البته.”


بسیاری از هلندی ها یک زبان عشق مشترک دارند: برنامه ریزی قرار ملاقات. لیدیا تفاوتی نداشت. من اغلب یادداشت هایی را در صندوق پستی خود می دیدم که به سادگی بیان می کرد: جمعه، ساعت 13:30. من به سرعت فهمیدم که آنها به “در خانه خود باش و کلوچه بخور” ترجمه کردند.

در بازدیدهایش، لیدیا در مورد آداب سنتی هلندی به من آموخت: هرگز دیر نکن. هرگز بیش از 90 دقیقه نمانید؛ هر چیزی را که به شما پیشنهاد می شود بخورید، اما بیشتر از آن نخواهید. و با نمایش های فیزیکی محبت سختگیر نباشید.

سپس ساعت‌ها می‌ماند، تمام کلوچه‌های خانه‌ام را می‌خورد و فرزندانم را با بوسه‌های خیس خفه می‌کرد.


لیدیا از قحطی هلند در جنگ جهانی دوم جان سالم به در برد. پدرش جوان درگذشت. شوهرش جوان مرد. پسر مورد علاقه او در 40 سالگی پس از سقوط از نردبان جان باخت. وقتی با او آشنا شدم، بیشتر دوستانش نیز مرده بودند. او عاشق پیدا کردن دوستان جدید بود. او گفت: «احساس نمی‌کنم آنقدر پیر شده‌ام، تا زمانی که از جلوی آینه رد شوم.»

یک روز بعد از ظهر، ما دو نفر در آشپزخانه او در حال نوشیدن قهوه فوری بودیم. او وارد یک داستان شد. او یک نوجوان در یک سفر یک روزه به آمستردام بود. آهی کشید: «من یک دامن جدید داشتم. “تو باید پاهای زیبای من را می دیدی.”

او مکثی کرد و به‌طور مبهم به یاد آورد: «این همان آخر هفته بود که اشغالگران نازی پدرم را از خیابان ربودند و به زندان انداختند.»

صبر کن چی؟ فشار دادم چی شد؟ با او بودی؟ آیا آنها او را اذیت کردند؟ چه مدت در زندان بود؟

او مثل مگس سوالاتم را کنار زد. «آزاردهنده نباش. این داستانی نیست که من می خواهم بگویم. من می خواهم در مورد پاهای زیبای خود صحبت کنم.”

اون قله لیدیا بود. او راهی برای رها کردن عناصر دردناک زندگی خود در حکایات کوچک و شاد داشت. او نمی خواست من روی رنج شناور باشم، آن را خیلی دقیق بررسی کنم، او را با آن تعریف کنم. او اصرار داشت که قطعات دوست داشتنی را در جلو و مرکز قرار دهد و به تجربه خود احترام بگذارد.


آخرین باری که لیدیا را دیدم روزی بود که هلند را ترک کردیم. تازه در آپارتمانمان را قفل کرده بودیم و بی‌حال منتظر تاکسی بودیم تا ما را به ایستگاه قطار برساند.

لیدیا زیر باران سرد زمستانی تکان خورد.

او برای درس آخرم به من گفت: “وداع مهم است.” “هرگز اجازه نده افرادی را که دوستشان داری بدون کسی که آنها را تکان دهد ترک کنند.”

حق با او بود. وقتی دور شدیم، به معنای همه چیز این بود که به پشت سر نگاه کنیم و او را آنجا ببینیم که با تمام توانش تکان می دهد.


روزی اگر خوش شانس باشم، من هم پیرزن می شوم. من تقریبا آماده ام. اینها پنج مورد برتر من هستند:

همیشه وقتی بچه ها در می زنند در را باز کنید.
مطمئن شوید که مقداری کوکی و چند کتاب جذاب داشته باشید.
از کاهش سرعت خودداری کنید تا مردان بتوانند با شما همگام باشند.
فضای زیادی را برای پاهای زیبای خود نگه دارید.
برای تکان دادن خداحافظی نشان دهید. مهم است.


آیا شما دوستان زن مسن تری دارید؟ از آنها چه آموخته اید؟

مگ امبری نویسنده ای است که کارش را به عنوان روزنامه نگار و ویراستار در هلند آغاز کرد. این روزها، او در کلرادو زندگی می‌کند، جایی که بیشتر موضوعات مربوط به تحصیلات عالی و شغلی را پوشش می‌دهد و از وبلاگ شخصی‌اش برای درهم‌رفتن دهه‌های سی سالگی‌اش استفاده می‌کند. او همچنین برای Cup of Jo در مورد صحبت با بچه ها در مورد رابطه جنسی نوشت.

PS ملاقات با مادربزرگ جوانا در انگلستان، و افکار در مورد پیری.

(عکس از برکاتی کروکودیل / استوکسی.)