کجا احساس تعلق فرهنگی می کنید؟

دختر کوچک در اقیانوس

دختر کوچک در اقیانوس

در تعطیلات زمستانی، من و شوهرم دو دخترمان را به پورتوریکو بردیم تا از خانواده بزرگم دیدن کنیم. با پدر و مادرم و برادرم رفتیم. همه ما در یک Airbnb در خیابانی با خانه‌های رنگارنگ، برخی تازه بازسازی‌شده و برخی دیگر خراب شده‌ایم. در شب نمناکی که رسیدیم، از خستگی سفر با بچه های خردسال و همه وسایلشان سرگیجه از دو تاکسی پیاده شدیم.

من از این سفر چیزهای زیادی می خواستم، سفری که هشت سال در راه است. وقتی سال‌هایی را که از آخرین حضورم در جزیره می‌شمارم، حساب کردم، خیالم راحت شد که آن‌ها کمتر از یک دهه بودند، اما از اینکه چقدر به خانواده‌ام می‌گفتم به زودی به آنجا می‌روم، خجالت می‌کشیدم. “امیدوارم امسال!”

مادر من کوچکترین فرزند از 12 سال است، بنابراین ما اقوام زیادی داریم. دوست داشتم فرزندانم همه آنها را ملاقات کنند. می خواستم همه آنها را ببینم، همه آنها را در آغوش بگیرم. من خوشحال شدم که دخترانم را پس از سال تحصیلی که دوستی آنها به زبان انگلیسی ایجاد شد، با اسپانیایی احاطه کردم. و به برادرم برسم. و شاید کتابی بخوانم و ژورنالی بنویسم.

مانند بسیاری از تعطیلات، البته، من فقط برخی از چیزهایی را که می‌خواستم به آن اضافه کنم، مدیریت کردم. بیشتر خانواده‌ام را دیدم، نه همه. تنها مطالعه ای که انجام دادم داستان های قبل از خواب برای فرزندانم بود. من هیچ ژورنالیستی انجام ندادم.

اما من مملو از سپاسگزاری را ترک کردم که شاهد اولین تجربه دخترانم بودم جزیره افسون. فرزندان من که در بروکلین به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، از نزدیک با نیویورک همذات پنداری می‌کنند، بنابراین من از دیدن هر دوی آنها – به خصوص بزرگ‌ترم – با صمیم قلب و بدون هیچ یک از تسوری‌هایی که من برای پرسش‌های مربوط به هویت خودم می‌آورم، جزیره را در آغوش گرفتند، شگفت‌زده شدم.

در پنج سالگی، بزرگ‌ترین من کودکی است که در تمام کارهایش صادق است. قلب او به سطح نزدیک است. آنقدر که من در مورد آینده او و کبودی هایی که ممکن است در مواجهه با لبه های دنیا متحمل شود تعجب می کنم. اولین باری که کودکی در حین بازی به او ضربه زد، او نه از درد، بلکه از این شوکه که ممکن است کسی به او صدمه بزند، گریه کرد.

با این روحیه سخاوتمندانه و قابل اعتماد بود که او به پورتوریکو رسید و آماده بود تا وقتی هواپیما سالم به زمین نشست، همراه با همه در هواپیما کف بزند. آماده دوستی با کودکان در سواحل و زمین های بازی. فرار با پسرعموهایی که تازه با هم آشنا شده بود انگار با هم بزرگ شده بودند. وقت رفتن با یکی زیر میز ناهارخوری پنهان می شد، در همان خانه ای که با مادرش، دختر عموی خودم، بازی می کردم.

من مثل همیشه به جزیره رسیدم، هوس در آغوش گرفتن آن را داشتم اما برای لحظه ای آماده بودم که دوباره بفهمم به آن تعلق ندارم. سال کودکی که در جزیره زندگی می کردم برای ایجاد تأثیر ماندگار کافی بود، اما آنقدر که در کلاس سالسا در کالج متوجه شدم، اثری بر لهجه یا باسنم بگذارد، کافی نبود. در همین حین، دخترم کلمات جدیدی را پذیرفت (موز، بستنی، چینی) در پورتوریکو. او هر جا که می‌رفتیم با موسیقی می‌رقصید، و با اینکه ریتم برایش جدید بود، راهش را در آن پیدا کرد. خودم را آماده کردم تا آن لحظه متوجه شود که این جزیره هم متعلق به او نیست. برای دردی که می آورد

لحظه هرگز فرا نرسید.

در عوض، ما از دانشگاه مادرم، دانشگاه پورتوریکو، مدرسه‌ای که او را به میدلبری، سوربن، پدرم و خانواده‌مان فرستاد، بازدید کردیم و بخشی از داستان خود را در آنجا یافتیم. ما در سن خوان قدیم قدم زدیم، وارد یک اعتراض شدیم و در آن شرکت کردیم و متوجه شدیم که آنقدر با خانه تفاوتی ندارد، بلکه بیشتر موزیکال است. ما Dia de Reyes را با چهار نسل با هم در تپه ای روبروی آن جشن گرفتیم سرو مادرم و بسیاری از خواهر و برادرها، خواهرزاده ها و برادرزاده هایش بزرگ شدند.

به خانه کودکی مامانم هم سر زدیم. خانه ای که من و پدر و مادرم در سالی که آنجا زندگی می کردیم، زمانی که به جزیره رسیدیم، در آن فرود آمدیم. خانه ای که همه ما را در خود جای داده است و حتی فرزندانم آن را مال ما می دانند. خانه ای که با خود خواهند برد در آب گواوا که در حیاط چیده و می خورند. عمو و پسرخاله ام برای مادربزرگم، فرزندانش و فرزندانشان ادای احترام کردند و خواندند. مردان بزرگ با هم گریه می کنند، یکدیگر را در آغوش می گیرند و داستان را برای بقیه نگه می دارند. پسرعموهای بزرگتر مرا در آغوش گرفتند و گفتند: «بگذار چیزی در مورد مادربزرگت به تو بگویم.» «آیا می‌دانی مادرت زنی باورنکردنی است؟» “آیا این داستان را شنیده اید؟” پسرعموهای کوچکتر من را به یاد زمانی انداختند که برای بازی می آمدم، با بچه هویج در کوله پشتی ام. چقدر شامپوم بوی خرس صمغی می داد.

در نیویورک، سعی می کنم به دخترم کمک کنم که زبان اسپانیایی اش را حفظ کند. هر روز که می‌گذرد، احساس می‌کنم این خطر از بین می‌رود. او به انگلیسی به من پاسخ می دهد. او به زبان انگلیسی بازی می کند. او با خواهرش به انگلیسی صحبت می کند و خواهرش پاسخ می دهد. با این حال، در پورتوریکو، اسپانیایی او مانند زمانی که جوانتر بود جریان داشت. شاید تجربه او با من متفاوت باشد. شاید او خود را به عنوان دو (یا بیشتر؟ چند؟) خود تجربه نمی کند. شاید او مجبور نباشد. شاید مجبور نباشم

روزی که Reyes را جشن گرفتیم، کمی طولانی ماندیم. بچه‌ها با الهام از سرگیجه و خستگی به این طرف و آن طرف می‌دویدند. خورشید داشت غروب می کرد. زمان جمع بندی همه چیز فرا رسیده بود. مایک، شوهرم، این را دید. من هم این کار را کردم، اما نتوانستم خودم را به خداحافظی مجبور کنم. تا اینکه کوچولویم لیز خورد و زانوهایش را روی آسفالت خراش داد که او را داخل ماشین جمع کردم و خودم را پاره کردم. از خاطرات من از زندگی در پورتوریکو، سوختگی یک زانو بر روی آن پوست انداخته شد سرو یکی از احشایی ترین است. من نمی توانم انکار کنم که واکنش من رضایت خاصی را شامل می شود. جزیره اثر خود را گذاشته بود.


ملینا گک لوین یک مادر، مربی و نویسنده است. او بنیانگذار Pueblo است که کلاس‌های والدینی فراگیر و پایدار فرهنگی را برای خانواده‌های چندفرهنگی ارائه می‌دهد. و یکی از بنیانگذاران Nido Forest، اولین مدرسه جنگلی شهر نیویورک به اسپانیایی. در صورت تمایل می توانید او را در اینستاگرام دنبال کنید.

PS راهنمای یک کودک هفت ساله برای سفرهای خانوادگی و چگونگی نشان دادن محبت فیزیکی در فرهنگ های مختلف.

(عکس از Jimena Roquero/Stocksy.)