مسائل مربوط به نژاد: 7 زن در مورد تأثیر نژاد بر دوستی خود صحبت می کنند

غرور مسیحی

غرور مسیحی

به ستون Race Matters خوش آمدید. این قسمت با خبرهای هیجان انگیز شروع می شود…

من یک رمان درباره نژاد و دوستی ، با شریک نویسندگی خود ، Jo Piazza نوشتم ، و امروز منتشر می شود! ما مثل آنها نیستیم درباره دوستی مادام العمر بین یک زن سیاه پوست به نام رایلی و دوست سفید پوستش ، جن ، و نحوه مجبور شدن آنها به محاسبه دردناک پس از درگیر شدن همسر جن در تیراندازی یک نوجوان سیاه پوست غیر مسلح.

غرور مسیحی

قبل از انتشار ، من یک باشگاه کتاب از دوستانم ایجاد کردم تا در مورد موضوعاتی که کتاب مطرح می کند ، صحبت کنم ، از جمله اینکه چگونه زندگی و روابط ما تحت تأثیر نژاد در آمریکا قرار گرفته است. ما هفت نفر ، همه در چهل سالگی ، دو زن سفیدپوست (جولی و کیت) ، سه زن سیاه پوست (شاونا ، فلیشیا و من) ، یک زن دو نژادی (دنیز) و یک زن لاتین (جن) هستیم.

در زیر برخی از نکات برجسته این گفتگو آمده است ، و امیدوارم به شما انگیزه دهد که در محافل خود جمع شده و به برخی از این سوالات بپردازید.

غرور مسیحی

کریستین: نکته ای که با دیدن چهره های زیبای شما توجه من را جلب می کند این است که حلقه دوستی ما چقدر متنوع است. من با یک آمار شگفت انگیز روبرو شدم که 75 درصد سفیدپوستان دوست نژاد دیگری ندارند. بنابراین دوستی های ما بیش از یک قاعده مستثنی است. به نظر شما این تصادف است؟ یا قصد ایجاد گروه های دوست متنوع را داشتیم؟

فلیشیا: آیا می توانیم یک ثانیه برای تعریف “دوست” وقت بگذاریم؟ من فکر می کنم برخی از افراد مانند سوزی در محل کار من دوست هستم زیرا من با او ناهار می رویم ، اما این چیزی نیست که ما در اینجا در مورد آن صحبت می کنیم ، درست است؟ و همچنین منظور ما از تنوع ، زمینه های مختلف نژادی/قومی است ، درست است؟ در مقابل کلاس یا جنسیت یا گرایش جنسی و غیره

کریستین: بله ، به خاطر این بحث ، ما در مورد دوستی های نژادی متنوع و عمیق صحبت می کنیم – صحبت کردن با تلفن ، به اشتراک گذاشتن صمیمیت و غیره.

دنیز: من فکر می کنم جغرافیا عامل مهمی است. شهر زادگاه میدوسترن من 97٪ سفیدپوست بود. من سیاهپوست هستم (حتی با وجود سفید بودن مادرم) ، اما دوستانم که بزرگ شدند تقریباً همه سفید پوست بودند ، به جز یکی: پم ، که هندی است. و اگر آنجا می ماندم ، مانند بسیاری از دوستان دبیرستانی ام ، احتمالاً هنوز همان دوستان را داشتم – تقریباً همه سفیدپوست. اما من برای کالج به کلمبیا ، میسوری نقل مکان کردم و همه این سیاه پوستان آنجا بودند. به عنوان یک کودک ، من هرگز واقعاً با سیاه پوستان نبودم و احساسات بدی نسبت به آنها/ما داشتم. گفتن این وحشتناک است ، اما من ناخودآگاه کلیشه های زیادی را از سفیدپوستان اطرافم جذب کردم – سیاه پوستان فقیر و تنبل بودند و نمرات خوبی نگرفتند. و سپس همه این دوستان سیاهپوست جدید را در کالج پیدا کردم که خود را بالا می بردند و به مکان هایی می رفتند و مانند هیچ یک از کلیشه هایی نبودند که در شهر کوچک من به من تغذیه می کردند.

جن: وقتی از نیویورک به اوکلاهما نقل مکان کردم ، متوجه شدم که Tulsa در درجه اول سیاه پوست ، سفید و بومی بود. من اهل آرژانتین بودم و جزو معدود افراد لاتینکس بودم و همه تصور می کردند مکزیکی هستم. من سعی کردم برای یک همکار سفیدپوست توضیح دهم که او هر کسی را که قهوه ای از راه دور دارد یا اسپانیایی صحبت می کند به عنوان “مکزیکی” طبقه بندی می کند ، و می دانید ، این شکنندگی و اشک فوری بود. من باید عمدی باشم و به دنبال دوستان باشم.

کیت: علاوه بر جغرافیا ، من فکر می کنم بسیاری از حلقه های دوستی متنوع می شوند ، زیرا یک شخص ارتباط دهنده است. مانند این ، من از طریق کریستین با همه شما نزدیک شدم. تنوع در ارتباطاتی که ایجاد می کنید تنوع ایجاد می کند. اما دوست یابی سخت است ، دوره. و بعد فکر می کنم گفتن آن حتی سخت تر است ، و آنها باید با من متفاوت باشند ، می دانید؟

کریستین: دقیقا. مردم اغلب می خواهند با افراد نژادهای دیگر دوست شوند ، اما یکی از سوالات من این است چگونه؟

جن: وقتی در NYU شروع به کار کردم ، آگاهانه سعی کردم با افراد مختلف ارتباط برقرار کنم. به عنوان مثال ، من در محوطه دانشگاه به باشگاه لاتین پیوستم و باشگاههای فرهنگی مختلف کالج با یکدیگر تعامل داشتند و از رویدادهای یکدیگر حمایت کردند ، بنابراین شما با افراد دیگر آشنا شدید. وقتی به Tulsa ، در کمربند انجیل ، نقل مکان کردم ، به دنبال یک کلیسای چند نژادی بودم ، که عمدی ترین کاری بود که می توانستم برای ملاقات با دیگر افراد غیر سفیدپوست در یک شهر عمدتا سفیدپوست انجام دهم.

کیت: اهل مین ، که یکی از سفیدترین ایالت ها است ، هیچ وقت در بزرگ شدن دوست سیاه پوست نداشتم. حتی در دانشگاه ، بیشتر دوستان سفیدپوست داشتم. اما وقتی در نیویورک شروع به کار کردم ، این فرصتی برای آشنایی با تجربیات و دیدگاه های دیگران بود. در اولین کارم ، به صورت غیرانتفاعی ، اغلب تنها سفیدپوست اتاق بودم. من در ابتدا ناراحت بودم. اما طنز این است که بسیاری از سفیدپوستان ناراحت می شوند زیرا می دانند که اگر وضعیت برعکس شد چقدر خطرناک است. و بنابراین آنها فرض می کنند که همان میزان آسیب پذیری برای آنها صادق است. بیشتر گسترش روابط شما مربوط به غلبه بر ترس است – حتی اگر این فقط ترس از ناخوشی های اجتماعی باشد.

شاونا: خنده دار است ، من برعکس بودم. من با همه سیاهپوستان در اوکلند ، کالیفرنیا ، با والدین فعال بزرگ شدم و می خواستم به HBCU بروم ، اما پدرم مرا ترغیب کرد که به UCLA بروم ، بنابراین من بیشتر در معرض سفیدپوستان قرار می گیرم تا بدانم آمریکا چیست. واقعا شبیه است. ‘ این یک شوک فرهنگی بود ، اما UCLA نیز بسیار تفکیک شده بود ، و من در همه سازمان های دانشجویی سیاه مشارکت داشتم ، بنابراین هنوز در حباب بودم. یکی از راه هایی که من در بزرگسالی با آن ارتباط برقرار کرده ام ، رسانه های اجتماعی است. من سعی کرده ام با ارتباط با افرادی که در غیر این صورت آنها را نخواهم دید ، حلقه های خود را به صورت آنلاین گسترش دهم.

دنیز: برای من ، نژادپرست بودن به این معنا بود که من همیشه احساس می کردم “متفاوت” هستم ، صرف نظر از اینکه در چه جمعیتی هستم. بنابراین ، از دانشگاه به بعد ، من به سمت افرادی که به نوعی “متفاوت” بودند نیز جذب شدم. اگر در حباب خود بمانید ، راحت می شوید که همه مثل شما فکر می کنند و فقط می توانید گیر کنید. بنابراین ، من می گویم شما باید برای افرادی که با شما متفاوت هستند باز باشید ، و شاید اکثر مردم باز نباشند؟ آنها فکر می کنند که هستند ، اما نیستند.

کریستین: ما هفت نفر دائما در مورد نژاد با یکدیگر صحبت می کنیم. اما در سایر روابط و دوستی های شما ، آیا این مسئله مطرح می شود؟

جولی: گروه اصلی دوستان من از دانشگاه سفیدپوست هستند و هرگز ظاهر نمی شوند. من صادقانه شک دارم که آنها زیاد به نژاد فکر کنند ، بنابراین من حتی آن را مطرح نمی کنم. احساس می کنم یک متحد سفیدپوست هستم باید، اما من نمی کنم احتمالاً به این دلیل که می ترسم از واکنش های آنها ناامید شوم ، صادقانه بگویم.

فلیشیا: من در مدرسه شبانه روزی چنین احساسی داشتم. اما من دوست داشتم ، این دختران سفیدپوست تنها دوستان من هستند. و اگر من به عنوان یک سیاه پوست چیزی را مطرح کنم ، همه را ناراحت می کند یا چیزی وحشتناک می گویند و سپس من هیچکس را نخواهم داشت. یعنی من با پرچم کنفدراسیون به مهمانی ها رفتم! و کسی حرفی نزد به گذشته نگاه می کنم ، واقعاً سمی بود و من هنوز همه اثرات آن را باز می کنم. من واقعاً خودم نبودم چون احساس می کردم نمی توانم باشم. من هرگز نمی خواهم بچه های من چنین احساسی داشته باشند.

دنیز: این قسمت سخت است زیرا اگر شما نتوانید خود واقعی خود باشید ، چگونه می تواند این دوستی باشد؟ اما گاهی اوقات دشوار است که در مورد میزان سیاه بودن صحبت کنیم. شما فقط نمی خواهید چراغ گاز شوید ، می دانید؟ یا به نظر برسد که بیش از حد واکنش نشان می دهید.

جن: یکبار با یک دوست سفیدپوست مواجه شدم. ما بسیار نزدیک بودیم ؛ من زمان زیادی را برای بزرگ شدن با خانواده اش گذراندم. و چند سال پیش ، او در فیس بوک این سخنان را درباره نحوه صحبت مردم در آمریکا منتشر کرد. من به این نکته اشاره کردم که چگونه آن را توهین آمیز دیدم ، به ویژه از آنجا که او مادرم را می شناخت (و دوست داشت) که هرگز انگلیسی را به خوبی یاد نگرفته بود. او بسیار دفاعی شد … موضوع شکنندگی که ما در مورد آن صحبت می کردیم. و از آن به بعد دیگر صحبتی نکردیم.

فلیشیا: چیزی که من را می کشد این است که اگر این کار را بکنیم ، لعنت می کنیم و اگر نکنیم ، لعنت می کنیم. از آنجا که مردم شبیه هستند ، ما باید در این مورد صحبت کنیم. اگر کار اشتباهی انجام می دهم به من بگویید ؛ من گوش می دهم ، یاد می گیرم و غیره. و سپس اگر چیزی می گویید ، به نظر می رسد ، خوب ، من نمی خواهم هیچ کدام از اینها را بشنوم. یا چرا شکایت می کنید؟ یا منظورم این نبود خب ، پس برگشتی ، چرا من زحمت کشیدم؟

کیت: این مرا به یاد زمانی می اندازد که دوستی مرا صدا زد. او همجنسگراست و من ناخواسته حرف توهین آمیزی زدم. وقتی او با من روبرو شد ، می توانستم ببینم که چقدر اوضاع به هم ریخته است و من عذرخواهی زیادی کردم. او از آن قدردانی کرد ، و من فکر می کنم دوستی ما قوی تر شد زیرا او احساس امنیت می کرد که چیزی می گوید.

جن: این مثال بسیار خوبی از چیزی است که ما در مورد آن صحبت می کردیم ، کیت ، زیرا تقریباً مانند این است که جرم گفتن مشکل ساز یک چیز است. و سپس واکنش کاملاً متفاوت است ، درست است؟ در بیشتر مواقع به نظر من واکنش بیشتر از هر چیزی که در اصل بود مشکل ساز بود.

کریستین: چیزی که من در انتشار آن برایم جذاب (و اعصاب خردکن) است ما مثل آنها نیستیم این است که چگونه مردم بر اساس تجربیات خود واکنش های بسیار متفاوتی خواهند داشت – این گفتگو فقط آن را به من یادآوری می کند.

شاونا: خوب ، این چیزی است که آن را شگفت انگیز می کند – مردم با چنین تجربه های متفاوتی به این کتاب می آیند. مانند این ، پدرم در اعتراض در دی سی تقریباً توسط پلیس کشته شد. او مرا با چنین ترس از پلیس تربیت كرد. یک بار ، من با دوستم به LA رفتیم ، و ماشین ما خراب شد ، و من از تماس با پلیس وحشت داشتم. خانواده من بارها و بارها تحت هیچ شرایطی سوار ماشین افسر پلیس نمی شوند. و شماره نشان آنها را به خاطر بسپارید و مطمئن شوید که کسی آنجا باشد تا شاهد تعامل شما باشد. مادران سیاه پوست هر روز با این ترس زندگی می کنند.

فلیشیا: من همچنین فکر می کنم که مردم راحت تر از سه سال پیش در مورد نقش خود در نژادپرستی فکر می کنند. اگرچه به دفعاتی که همکاران جوانم سفیدپوستم به من گفته اند سیاه بودن چگونه است ، به نقل از تحقیقات و هر محقق و چه چیزی ، می خندم. من دوست دارم ، بله ، می دانم!

کیت: من احساس می کنم دو راهی که می توانید در مورد کتاب صحبت کنید در مورد تجربه فردی در مقابل ساختاری است. من فکر می کنم برای بسیاری از سفیدپوستان ، آنها به وضعیت فردی خود نگاه می کنند و فکر می کنند من شخص بدی نیستم ، من شخصاً مزایای ناعادلانه ای نداشتم و دیدن آن بسیار بزرگتر از شما سخت است.

جولی: نمی دانم آیا این کتاب باعث می شود مردم به این فکر کنند که چقدر درباره نژاد صحبت می کنند. شاید باید دوستان دانشگاهی ام را وادار به خواندن آن کنم. صحبت درباره یک کتاب راحت تر از خبر است ، حتی اگر موضوعات یکسانی را به همراه داشته باشد.

همه: باید! به ما بگویید کار چگونه پیش می رود.


خیلی ممنون کریستین کتاب فوق العاده تون رو تبریک میگم

PS ستون More Race Matters ، و پنج مورد را که می خواهم به دوستان سفید خود بگویم.