دیدار مادربزرگم در انگلستان

“این ما هستیم عزیزم ، اینطور نیست؟” میلی گفت ، مادربزرگ 91 ساله ام ، وقتی در باغ او عکس سلفی می گرفتیم. من برای اولین بار در بیش از دو سال (به قلب من) برای اولین بار از دهکده ماهیگیری کورنیش او دیدن می کردم ، و اگرچه ذهن او مه آلود بود ، اما شخصیت گرم و ملایم او درست درخشید.

goddards Cornwall انگلستان

روز قبل ، من و پدرم از درب خانه زرد رنگ او عبور کرده بودیم و چمدان هایمان را به داخل کشیده بود ، خوشحال بودیم که پس از یک پرواز شبانه و پنج ساعت رانندگی از فرودگاه به آنجا رسیده بودیم. عمه من لولو با مادربزرگم زندگی می کند و از او مراقبت زیبایی می کند. آنها ما را در آغوش گرفتند و چای و کیک ارائه کردند. با این حال ، من به سرعت متوجه شدم که مادربزرگم مطمئن نیست که ما چه کسی هستیم – او فکر می کرد پدر من برادرش ، دونالد است ، و او با محبت از من به عنوان “دختر” یاد می کرد.

در طول هفته ، ذهن میلی صبح ها تیزتر به نظر می رسید. او قهوه نوشید و نمایش گل چلسی را در تلویزیون تماشا کرد. او در رادیو به گیتار کلاسیک گوش می داد. یک تعمیرکار آمد تا چیزی را برطرف کند. او گفت: “از آشنایی با شما خوشحالم ، رفیق.”

در حوالی ناهار ، او شروع به پرسیدن سوالات کرد. “این خانهی کیست؟” او یک روز گفت ، در اطراف عکس های خانواده و بالش های گلدوزی شده را نگاه می کند. مال توست ، میلی ، به او گفتم. “اوه! خوب ، این خانه دوست داشتنی است ، “او در ظاهر قانع نشده به نظر می رسد.

بعد از ظهرها ، او اغلب در یک دور پنج دقیقه ای دوست داشتنی قرار می گرفت. بیرون نشسته بود ، زنبور عسل را تحسین می کرد و به یک کشتی نارنجی اشاره می کرد که پشت بندر رفت و آمد می کرد. چند دقیقه بعد ، او نیز همین کار را می کرد. به زنبور عسل نگاه کنید ، به کشتی نگاه کنید. زنبور عسل ، کشتی. لذتهای کوچک ، لذتهای ساده.

یک روز بیرون نشستم و آووکادوهای رسیده را برداشتم و پوست او را برداشتم ، اما او قدرت من را باور نمی کرد. “با این حال آیا شما این کار را می کنید؟” او از من پرسید و به میز چوبی نگاه کرد. “آیا شما باهوش نیستید عزیزم؟ لولو ، نگاه کن! او در این کار خیلی خوب است ، نه؟ “

تمرین میلی برای لذت بردن از چیزهای کوچک – چای ، گل ، گیتار – مرا به یاد صحبت تد از جانب پزشک تسکینی BJ Miller انداخت.

وی در بیمارستان بودن در مرکز سوختگی توضیح داد: «یک شب ، بیرون برف شروع به باریدن کرد. به یاد دارم که پرستارانم از رانندگی در آن راه شکایت داشتند. و هیچ پنجره ای در اتاق من وجود نداشت ، اما تصور اینکه همه چیز چسبناک باشد پایین بسیار عالی بود. روز بعد ، یکی از پرستارانم برای من یک گلوله برفی قاچاق کرد. او آن را به واحد آورد. نمی توانم شادی را که در دست داشتم و سردی ای که روی پوست سوخته ام چکید ، به شما بگویم. معجزه همه اینها ، جذابیتی که داشتم ذوب شدن و تبدیل شدن به آب را تماشا می کردم. در آن لحظه ، بودن هر قسمتی از این سیاره در این جهان برای من مهمتر از این بود که زندگی کنم یا بمیرم. آن گلوله برفی کوچک تمام الهامات لازم را برای تلاش برای زندگی و در غیر این صورت فراهم کرد. “

چند دهه بعد ، میلر در حالی که یک مرکز پذیرایی را اداره می کرد ، دوباره متوجه شد که احساس لذت برای مردم چقدر است: “احتمالاً بدترین اتاق در مهمانخانه Zen Hospice آشپزخانه ما است ، وقتی متوجه می شوید که تعداد زیادی از ساکنان ما کمی عجیب است. می تواند بسیار کم بخورد ، یا اصلاً … یکی از امتحان شده ترین و واقعی ترین مداخله هایی که ما می شناسیم ، پختن کوکی ها است. تا زمانی که حواس خود را – حتی یک حواس – داشته باشیم ، حداقل این امکان را داریم که به آنچه به ما احساس انسان بودن و ارتباط می دهد دسترسی پیدا کنیم. موج های این تصور را برای میلیون ها نفر از افرادی که با زوال عقل زندگی می کنند و می میرند تصور کنید. لذتهای حسی اولیه که چیزهایی را بیان می کند که ما برای آنها کلمه ای نداریم ، انگیزه هایی که باعث می شود ما در حال حاضر بمانیم – بدون نیاز به گذشته یا آینده. “

چند روز بعد ، من و میلی با هم تبادل نظر کردیم که هرگز فراموش نمی کنم. در حالی که روی نیمکت باغ نشسته بود ، در مورد شوهرش که 15 سال پیش فوت کرده بود ، پرسید. “پائولو کجاست؟” او شگفت زده شد. “او اغلب اینجا نیست.” دستش را گرفتم ؛ “من فکر می کنم او مرد ، میلی.” در حالی که به قایق ها و حلزون چشم دوخته بود ، چشمانش پر از اشک شد.

او سرانجام گفت: “اوه ، او؟ این بسیار ناراحت کننده است ، اینطور نیست. ”

به او گفتم: “بسیار ناراحت کننده است.” “اما او در خانه بود و راحت بود و شما با او بودید و او احساس می کرد که بسیار دوست داشتنی است.”

“خوب ، این مهمترین چیز است ، اینطور نیست؟” او گفت. “احساس دوست داشتن.”

بعدازظهر آخر ، قبل از حرکت ، لولو و میلی از کتاب شعری در باغ خواندند. هشت دهه قبل ، میلی شعر را به عنوان وظیفه مدرسه خود حفظ کرده بود ، و او همچنان قادر بود ابیات طولانی از جمله “همه جهان یک صحنه” از شکسپیر را بخواند.

    همه جهان یک صحنه است ،
    و همه مردان و زنان صرفاً بازیکنان هستند.
    آنها خروجی ها و ورودی های خود را دارند.
    و یک نفر در زمان خود نقش های زیادی را بازی می کند ،
    اقدامات او در هفت سن است. در ابتدا نوزاد ،
    خش خش و قوز زدن در آغوش پرستار ؛
    و سپس پسر مدرسه ای نالان ، با چمدانش
    و چهره صبحگاهی درخشان ، مانند حلزون خزنده
    ناخواسته به مدرسه رفت. و سپس معشوق ،
    آه کشیدن مانند کوره ، با یک تصنیف رقت انگیز
    ساخته شده روی ابرو معشوقه اش. سپس یک سرباز ،
    پر از سوگندهای عجیب و ریش دار مانند بخشش ،
    حسادت به افتخار ، ناگهانی و سریع نزاع ،
    بدنبال شهرت حباب
    حتی در دهان توپ. و سپس عدالت ،
    در شکم گرد منصفانه با کاپون خوب ،
    با چشمانی شدید و ریش برش رسمی ،
    پر از اره های حکیمانه و نمونه های مدرن ؛
    و به این ترتیب او بازی می کند به نوبه خود. شیفت های سنی ششم
    داخل شلوار لاغر و دمپایی ،
    با عینک روی بینی و کیف در طرفین ؛
    شلنگ جوانی او ، بسیار خوب ، دنیایی بسیار وسیع
    برای ساقه کوچکش ؛ و صدای بزرگ مردانه اش ،
    برگشتن دوباره به سمت سه گانه کودکانه ، لوله ها
    و در صدایش سوت می زند. آخرین صحنه از همه ،
    این به این تاریخ حادثه ای عجیب پایان می دهد ،
    آیا کودکگی دوم و فراموشی محض است؟
    بدون دندان ، بدون چشم ، بدون طعم ، بدون همه چیز.

خیلی ممنون ، لولو و میلی. دوستت دارم.

PS سفرهای قبلی ما در انگلستان و تور خانه میلی.